جاده های دلتنگی
داشتم می رفتم که باهمه چیزخداحافظی کنم
داشتم می رفتم تاازاین دنیاباتمام نیرنگ هاوبدی هاوپستی هافرارکنم گمان نمی کردم چشمی درجستجوی من باشد...
درراهی بودم که ازانتهایش خبرنداشتم وهرچه بیشترپیش می رفتم بیش تررنج می بردم ازهمه چیزدل بریده بودم.....
درانتظارمردم لحظه ها راسپری می کردم دیگرحتی افتادن برگ درختان هم مرا ناراحت نمی کرددلم ازسنگ شده بود....
وجودم سردسردفقط برای خاک زنده بودم من درنظردرختان؛گلهاوزلالی چشمه هامرده بودم من بازندگی لج کرده بودم....
زندگی هم به عکس العمل های من می خندیدحاضرنبودم ببینم درزندگی شکست خورده ام........
تمام حرف هاواشک هایم راپشت غرورم پنهان کرده بودم نمی خواستم که کسی برایم گریه کند.....
من تصورمی کردم راهی برای بازگشت وجودنداره ازسراسروجودم غرورمی جوشیدکه ازبازگشتم خودداری می کرد.....
تااینکه سحربوی گلهای کنارجاده نظرم راجلب کردزمانی که پادراین راه گذاشته اماین اولین چیزی بود....
که نظرم راجلب کردبادموسیقی زندگی رامی نواخت ومن باگلها می رقصیدم دیگرواژه ی زندگی برایم زیبابود.....
زنده بودم تازندگی کنم افسوس یک برگ پاییزی همه چیزرادوباره ازمن گرفت وبازدراین دنیاتنهای تنهاشدم.....
دلم می خواست فریادبزنم وانتقام بگیرم امابرلبهای من ترانه ی سوت جاری بودوازپشت پرچین سکوت به....
زندگی نگاه می کردم دلم می خواست برگردم ولی داغ گلهای کنارجاده دردلم تازه می شد....
مجبورشدم دراین راه بی پایان جلوترروم.....